قسمت چهارم
در سال دوم من خیلی تلاش کردم که پایان دهم این روند را و برگردم به روال عادی خواب شبانگاهی. در کتابی که منشا آشنایی من با چنین پدیده ای بود نوشته شده بود که هر وقت قصد کنی که دیگر برون فکی نکنی- این اتفاق خواهد افتاد. لیکن من هیچگونه کنترلی را برای پایان دادن این وضعیت نداشتم و بطور میانگین هفته ای حداقل 5 شب این تجربه صورت میگرفت. صورتکهای وحشتناکی که گاهی اوغات در تاریکی دنبالم میکردند سبب شده بود با حالت استرس و ترس فرار کرده و تلاش برای بیدار شدن کنم که این خیلی انرژی بر بود برایم. تا اینکه یک شب تصمیم گرفتم چنانچه دوباره با موجودی روبرو شدم، بجای فرار کردن بایستم و با او بجنگم. بدون اینکه بدونم بهترین تصمیم رو گرفته بودم. به محض رویارویی با اولین موجود وحشتناکی که دیدم و بسویم آمد- بطرفش حمله کردم. ترس زیاد سبب شد با فریاد و قدرتی مافوق تصورم بهش ضربات رو پشت سر هم وارد کنم. در طرفه العینی آن موجود فرار کرد و اون شب یک نقطه عطف برای من بحساب آمد. دیگر هراس نداشتم. متوجه شدم انسان از نظر انرژی قویتر از این موجودات غیر ارگانیک بحساب میاد. دیگه آزادانه و بدون واهمه برای خودم به سیر بدون هدف میپرداختم و با اعتماد به نفسی که بدست آورده بودم، در صورت رویارویی با هر گونه میدان انرژی ، بطرفش حمله میکردم و به زد و خورد میپرداختم که همیشه پیروز من بودم.
میدونم خیلی از این نوشته ها غیر قابل باوره. و میدونم در بهترین حالت اگر به دروغگویی متهم نشم- به دیدن خوابهای پریشان ممکنه متهم بشم. مفاهیم بعضی از تجارب را نمیشه توسط کلمات به شنونده تفهیم کرد و درک اینگونه پدیده ها فقط با تجربه کردن آن بدست میاد. من در صدد این نیستم که بخوام صحت این گفته هام رو ثابت کنم. از اونجاییکه هویت جامعه ما آسیب دیده است- نیاز روحی و گرایش مردم بسوی عرفان و مکاتب عرفانی زیاد شده. واسه همینم به مکاتب نوظهور عرفانی زیاد بر میخوریم که برای جذب مخاطب، توجه افراد را به موضوعات غیر ضروری جلب میکنند. مثلا آقای ایکس قبل از دستگیریش بطور گسترده ای جلسات جن گیری و بیرون راندن موجودات غیرارگانیک از جسم افراد را راه اندازی میکردند و چه برای آمورش هایش و چه برای اینگونه جلسات از مردم پول میگرفتند و بواقع موضوع شناخت عالم غیب شده ناندانی برای خیلی از افراد سودجو. من خیلی مایلم با توجه به شناخت مستندی که دارم از افراد بخوام به هیچ عنوان ذهن خودشان را درگیر اینگونه مسائل غیر ضروری نکنند و متوچه باشند کسی که برای آموزش عرفان پول طلب میکند کلاش و کلاهبردار است چرا که: آنکه را اسرار حق آموختند- مهر کردند و دهانش دوختند. و بواقع تثبیت صفت راز داری در شخص، جواز رسیدن به مرحله ای از آگاهی است و چنانچه فرد کاسب و دکاندار باشد و صاحب خودشیفتگی، چنانچه از اسرار مطلع شود- آنها را در جهت تامین منافع خویش و در جهت ارضا حس خودبرترجویی فریاد میزند. میخوام بگم اون کسی که مدعی ارتباط با موجودات عالم غیب، بخصوص ساکنین عالم ملکوت است، معمولا حقه باز و شیاد است.
برگردیم به موضوع خودمون. میخوام بحث و گفتگو راجع به برون فکنی رو در این نوشته چهارم تموم کنم و تمایل ندارم که خیلی روی اتفاقات و مشاهداتم طی اون دوران صحبت کنم. یکی دو نفر از دوستان هم در پیغام به غیرضروری بودن این نوشته ها اشاره کردند و من ضمن احترام برای این دوستان- از اونجاییکه خودم هم با این نگاه موافقم از بیان خاطرات و تجاربم صرفه نظر میکنم و چنانچه چیزی هم بنویسم سعی میکنم خیلی سنگین نباشه. راستش از شما چه پنهون من خاطراتم خیلی عجیب غریبه. وارد فضای خاطرات در عالم بیداری بخوام بشم- شنیدنش میتونه برای بعضی دوستان واقعا ترسناک و آزار دهنده باشه. به ذکر واقعه ای در عالم بیداری بخوام بپردازم- قطعا مستند انرا بیان خواهم کرد و شاهدی بر گفته ام- خواهم آورد.
در زمان برون فکنی یک اتفاقی که دائم برام تکرار میشد این بود که معمولا هیچکدام از لامپهای ساختمانی که در آن بودم کار نمیکرد و این اذیت کننده بود. یعنی از اونجاییکه در برون فکنی زمان بخواب رفتن مطابقت میکند با زمان واقعی- من همیشه در شب از جسمم خارج میشدم- در ضمن من هرگز خود جسمم را ندیده بودم. تصور کن شب هنگام در ساختمانی هستی تاریک که بنا به ضرورتی دلت میخواد هر چه زودتر کلید لامپ را پیدا کرده و روشن کنی و بواسطه روشنایی قدری از ترس خود کم کنی- ولی هر کلیدی که میزنی کار نمیکنه. یعنی یکی از این صحنه هایی که دارم میگم برابر با ترس و پیچیدگی 100 تا فیلم ترسناک. واسه همین گاهی وقتا فشار زیادی بهم وارد میشد. و جالب این بود که (بدون اینکه بدونم چطوری) نیروی کنجکاوی من به ترسم غالب میشد و اینگونه من ترسم به مرور زمان کمتر میشد و جسارتم بیشتر. یکی دیگه از مواردی که جالب بود این نکته بود که من هرگز آیینه ای نمیدیدم که خودمو و اون کالبد عالم خوابم را در اون مشاهده کنم. و هرگز هم جسم و کالبد فیزیکی بخواب رفته ام را ندیده بودم.
همونطور که گفتم گاهی اوغات من ترس شدیدی رو تجربه میکردم بطوریکه در لحظه بیداری اولین جمله م این بود: "واای خدای من.. این دیگه چی بود ؟ سپس تا حدود 15 دقیقه توان کوچکترین حرکتی را نداشتم یعنی حتی جرات نداشتم به سمت چپ و راستم نگاه کنم. در موارد گوناگونی این حالت تجربه شد ولی میخوام به ذکر دو تا از بدترین آنها بپردازم. یک شب پس از عبور از تونل سفید مایل به خاکستری و پس از اینکه چشمم شروع به دیدن کرد- خودم را داخل ساختمانی یافتم. با توجه به غریبه و متروکه بودن ساختمان بطور غریزی شروع به امتحان کردن لامپهای برق کردم که یکی پس از دیگری کار نمیکرد و من از این اتاق به آن اتاق میرفتم. ناگهان در اتاقی که بواسطه نور ماه قدری روشن بود با آیینه ای بزرگ که به دیوار متصل بود روبرو شدم. این اولین و آخرین باری بود که من توانستم خودم را در آیینه ببینم. از آنچه که در آیینه دیدم بشدت جا خوردم و ترس بی نظیری را تجربه کردم. وقتی جلوی آیینه قرار گرفتم بجای چشم- دو گوی نورانی در چشمانم بود. بنظرم بشه رنگ نورش رو به فلاش دوربین عکاسی تشبیه کرد. چشمام سفید و بشدت تورانی بود. اونچه که میدیدم خیلی برای خودباوریم و خودپنداریم، سهمناک بود. حالم بد شد و به هیچ وجه نمیتونم نوع و کیفیت ترسم رو براتون با کلمات توضیح بدم. به گمونم سال دوم یا سوم بود که این تجربه اتفاق افتاد. دراین دوران من اون آدم روز اول نبودم که میترسید در تاریکی پا بگذاره. تعریف سطج شهامت و جسارتم به کل عوض شده بود و با توکل بخدا و سپردنم بدست او- به ناشناخته پا میگذاشتم و حالت حرکتم حالت مبارزی بود که با گارد بسته و با آمادگی بالا برای هر گونه رویارویی و جنگ تن به تن- وارد محیط میشد. میخوام بگم من تقریبن بدون ترس آماده همه چیز بودم- .ولی آنچه که دیدم رو اصلن نمیتونستم هضمش کنم و برام جزو سنگین ترین موارد بود. از این سنگینتر تجربه دیدن جسم و کالبد فیزیکی بخواب رفته م هست.
من با صرف نظر از توضیح در مورد شناختم و دیدگاهم از موجودات عالم خواب و چگونگی حالات و کیفیات برونفکن و دیدگاهم نسبت به اینکه اصلن خوابها چیستند و حضور و نقش موجودات عالم خواب (موجودات غیر ارگانیک) در صحنه آرایی خواب افراد چی و به چه دلیل است، تنها به بیان خاطرات میپردازم. در سال سوم برونفکنی اتفاقی بس حیرت آور بریم رخ داد. احساس کردم از خواب بیدار شدم و تشنه هستم و متوجه نبودم با کالبد اختریم هستم. پا شدم و لبه تخت نشستم. احساس خواب آلودگی داشتم. داشتم به این فکر میکردم چرا ظرف آب نذاشتم بالا سرم که لازم نباشه الان خواب آلود پاشم برم آشپزخونه. ناگهان احساس کردم گویا یکی دیگه هم در رختخواب من خوابیده و هنوز کسی دراز کشیده. بدون اینکه توان نگاه سریع داشته باشم همونطوری از گوشه چشمم قدری دقت کردم و خیلی سریع حضور و بدن شخص دیگه را در تختخواب تشخیص دادم. تا همین جاش کفایت میکرد که یک ترس و هیجان بشدت عظیم به جونم ریخته بشه. دقت داشته باشید که من تنها زندگی میکردم و در اون لحظه خودم را در بیداری کامل میدیدم. پس اینکه نصف شب ناگهان بدلیل تشنگی از خواب بیدار بشی و لب تخت بشینی و سپس حضور شخص دیگری در کنارت روی تحت برات مسجل بشه- تا همین جای کار یعنی یک سکته.
در حالیکه خیلی ترسیده بودم و نفسم چند لحظه ای بود که به شماره افتاده بود، آرام آرام سرم چرخید بطرف شخصی که در رختخوابم خواب بود. هر چه بیشتر واقعی بودن اندامش بهم ثابت میشد، تنفس برام سختتر میشد. احساس میکردم یکنفر با چنگ به جون قلبم افتاده و داره قلبم رو از سینه م میکشه بیرون. زمانی که دیدم و متوجه شدم خودم هستم که در رختخواب خوابیدم و زمانیکه دیدم دو تا هستم را به هیچ وجهی قادر به فراموش کردنش نیستم. بزرگترین ضربه به خودشیفتگیم و به پندارم وارد شده بود. تنم میلرزید. اونچه که میدیم قابل باور نبود. میخواستم با دست صورتم رو لمس کنم و ببینم تا چه حد اسیر اوهام شدم ولی جرات اینکارو نداشتم. به پای زمان قفل زده بودند و گویی همه چیز از حرکت ایستاده بود. احساس میکردم دنیارو محکم کوبیدند توی سرم. در حالیکه سه روزی میشد صورتم رو اصلاح نکرده بود در خواب بودم و من تمام جزئیات صورتم رو میدیدم. یک فکر سریع از ذهنم گذشت و آن این بود که اگر من صورت خودم رو لمس کنم- دستم تو بدنم فرو میره یا اینکه آنرا همچو جسمی لمس خواهم کرد. تردید رو کنار گذاشتم و دستم رو بردم بطرف صورتم. در این لحظه ضربه شدیدتری بهم وارد شد. دستم روی صورتم حرکت کرد. واقعی واقعی بود حتی زبری ته ریشی که داشتم قشنگ زیر دستم میامد و از همه عجیبتر اینکه دستی که روی صورتم میکشیدم ، همون دست را روی صورت خودم هم حس میکردم. دیگه نمیتونستم تحمل کنم اون وضعیت و اون پدیده را. در آن لحظات عجیب، من نابترین ترس همه دوران زندگیم را داشتم تجربه میکردم. باید هر چه زودتر بیدار میشدم ولی چگونه ؟؟ چطور میبایست این دو تا سعید را یکی میکردم ؟؟ کُپ کرده بودم و داشتم دیوونه میشدم از ترس و حیرت. با دستانم دو طرف صورت شخص بخواب رفته را گرفتم و سعی کردم با سرم وارد جسمم بشوم. لحظه ای که بالاخره بیدار شدم حالت تهوع داشتم و تا مدت زمان زیادی جرات هیچگونه حرکتی را نداشتم.